فیلمهای زیادی در طول تاریخ سینما، جایزه نخل طلایی جشنواره کن را بردهاند، از فیلم «داستان عامهپسند» گرفته تا فیلم «زندگی شیرین». ظاهراً اینها بعضی از بهترین فیلمهای همه ادوارند که موفق شدهاند برترین جوایز جشنواره کن را ببرند، هرچند که ممکن است فیلمهای دیگری هم وجود داشته باشد که مستحق توجه بیشتر و جوایز ارزنده بودهاند.
تبلیغات زیاد و غلوآمیز درباره جوایز سالانه، اکثر مردم را به این نتیجه رسانده است که اسکار بهترین جایزه در جامعه فیلمسازی است. اما فیلمسازان و علاقهمندان به فیلم بیشماری در سراسر دنیا وجود دارند که از نظر آنها، جایزه نخل طلایی از جایگاه بالاتری برخوردار است. جشنواره فیلم کن از سال ۱۹۵۵، یک هیئت داوری منتخب تشکیل داد که شامل بعضی از بزرگترین محققان رسانهای بود و از آن سال به بعد، جایزه نخل طلایی در بخش مسابقات منحصربهفرد به برترینها ارائه میشد.
جایزه نخل طلایی که در اصل بهعنوان بزرگترین جایزه این جشنواره شناخته میشود، در پیشبرد کارها نقش کلیدی بازی کرده است. این جایزه بهطورمعمول بهدست حرفهایها و کهنهکارهای این شاخه رسیده است و در طول هفت دهه، هیئت داوران به تأیید محدوده شگفتانگیز از دستاوردهای سینمایی پرداخته است. اما گاهی بعضی از این جوایز ارزشمندتر از بقیه بوده است چون به فردی رسیده که کاملاً استحقاق آن را داشته است.

در اینجا، به بعضی از برندگان جایزه نخل طلایی در طول ادوار گذشته نگاهی میاندازیم، البته بهترتیب شایستگی و اولویت از نظر خودمان!
۱. راننده تاکسی (Taxi Driver (۱۹۷۶

کوئنتین تارانتینو، یکی از برندههای جایزه نخل طلا معتقد است در فیلم «راننده تاکسی» بهترین پردازش شخصیت و پرداخت نقش اول داستان صورت گرفته است، پرداختی که تابهحال در یک فیلم انجام شده است. آنچه در این دوره از کار حرفهای اسکورسیزی بسیار قابلتوجه بوده این است که او توانسته در این فیلم برای چند ساعت، یک روانی نژادپرست مثل تراویس بیکل (رابرت دنیرو) را کاملاً در دید نگه دارد. بدون اینکه بخواهد هیچ عذری بیاورد و یا تلاشی برای پوشاندن عیبهایش بکند. او از طریق جادوی سینمایی ما را به جهان خود دعوت میکند و به شیوههای مختلف، کاری میکند که او را درک کنیم. مخلوطی از تصاویر تخیلی اسکورسیزی که با کلمات فیلمنامهنویس این کار، پل شریدر توأم شده و البته حرکت جسورانهای که برنارد هارمن در آهنگسازی آن خرج کرده و چاشنی کار شده است، توانسته چشمانداز کابوسواری از نیویورک سال ۱۹۶۷ ایجاد کند که به طرز شگفتآوری هم پرطرفدار است. چشماندازی که به همان اندازه که هیجانانگیز است وحشتناک هم هست.
پل شریدر، فیلم را طوری تنظیم کرده است که برای مقابله با خشونت و جنون، پایانی ناکام، خونین و سرخورده داشته باشد. این یک پایان بحثبرانگیز است، پایانی که گفتگو درباره آن را به همه محافل سینمایی کشاند و انبوهی از تماشاگران را از خود راند. بااینحال، پس از گذشت بیش از ۴۰ سال از عمر این فیلم، اگرچه این تصویر پیچیده و خرابکار از یک روانی، تنها اثر ارزشمند کمپانی Criterion Collection نیست، اما به نقل از یک فیلم کلاسیک آمریکایی (هنوز نفسکش میطلبد؟) و مانند فیلمهای «آروارهها» و یا «پدرخوانده» ارزش چندین بار دیدن را دارد. بیتردید میتوان گفت در تاریخ سینما هیچ فیلمی وجود ندارد که جایگاهی مانند جایگاه «راننده تاکسی» داشته باشد.
۲. یوزپلنگ (The Leopard (۱۹۶۳

در زیر چشماندازهای شگفتانگیز و باشکوه فیلم لوکینو ویسکونتی، برنده جایزه نخل طلایی سال ۱۹۶۳، قلب تراژیکیترین درامهای سیاسی و اجتماعی میتپد. این حماسه ایتالیایی، برگرفته از رمانی با همین نام است که نوشته Tomasi di Lampedusa است.
این فیلم، یک فیلم حماسی ایتالیایی است که روایتکننده داستان روزهای افول اشرافیت سیسیلیهاست، راوی ماجرا، دون فابریتسیو کبرا است، یعنی همان کسی که ملقب به لئوپارد است (نوعی پلنگ) و برت لنکستر نقش او را بازی میکند. او در این فیلم یکی از بهترین نقشآفرینیهای خود را ارائه کرده است. نقشی که در زمان خودش به قدر کافی بحثبرانگیز بود.
فیلم به دو صحنه پیدرپی بلند و سرگرمکننده میپردازد و آن را برجسته میکند. دو صحنهای که بهتنهایی قادرند این فیلم را بهعنوان شاهکار و دستاورد مهمی از ویسکونتی به رخ بکشند: یکی صحنه درگیری ۲۵دقیقهای است که در آن خبری از هراس نیست و از ابزار رعب و وحشت استفاده نشده و دیگری سکانس سالن رقص ۴۵ دقیقهای است که دون فابریتسیو در آن بامهارت تمام توانسته تقریباً هر نوع احساس و هر سبک تفکری را به نمایش بگذارد و هر حرکتی را بامهارتی عاطفی و پر از شور و هیجان اجرا کند.
این فیلم درباره گذر اجتنابناپذیر زمان است، چیزی که در این فیلم آن را احساس نمیکنید (حتی حالا!). اولین نسخه ویسکونتی از فیلم ۲۰۵ دقیقهای بود -نه تعجبی ندارد، با توجه به وجود صحنههای بلند و فوقالعاده جذاب این فیلم – و نسخه ۱۹۵ دقیقهای آن در جشنواره کن پخش شد، سپس یک نسخه ۱۸۵ دقیقهای برای پخش در ایتالیا منتشر شد و نسخه انگلیسی دوبله آن در ۱۶۱ دقیقه نمایش داده شد. بااینحال، این فیلمی است که باید بهطور کامل آن را دید و چه کسی بهتر از دون فابریتسیو میتواند برای شما دقایق جذابی بسازد؟
۳. زندگی شیرین (La Dolce Vita (۱۹۶۰

احتمالاً این فیلم با اختلاف، یکی از همهپسندترین فیلمهای جشنواره محبوب کن محسوب میشود. داستانی فوقالعاده در شاهکاری از فدریکو فلینی که درباره جستجوی زندگی شیرین و عشق و خوشبختی طی هفت روز در رم است. این فیلم فلینی، نهتنها خیلی موفق بوده و توانسته است جایگاه فلینی را بهعنوان یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما، تثبیت نماید، بلکه فیلمی بوده که به سبکی جسورانه، از واژههای جدید و کلمات نامتعارف استفاده کرده است؛ عبارت «سلام پاپاراتزی» از دیالوگهای این فیلم شکلگرفته است. (واژه پاپاراتزی، از نام یکی از کاراکترهای این فیلم به نام پاپاراتزو گرفته شده است؛ او یک عکاس و خبرنگار است که به همهجا سرک میکشد.) این فیلم سؤالاتی فوقالعاده پرمایه و غیرمعمول درباره باور به اصالتِ وجود یا اگزیستانسیالیسم (existentialism) در ذهنها ایجاد کرده است. یک روزنامهنگار معروف به نام مارچلو روبینی که مارچلو ماستیانی نقش او را بازی میکند، فردی فوقالعاده مدرن است که در پی یافتن معنای زندگی است و در این راستا، مدام سؤالات بیجوابی در ذهنش ایجاد میشود. سؤالاتی ازایندست که آیا در زندگی فقط باید سرگرم و خوش بود یا انجام کاری پرمعنا در زندگی اهمیت دارد و فقط در این صورت زندگی معنای واقعی پیدا میکند؟ اما این موضوع به آن معنی نیست که به نظاره نشستن چیزهای جالب و سرگرمکننده زندگی هیچ ارزشی ندارد. در این فیلم، فلینی، برنده جایزه نخل طلایی، وقتی تصمیم میگیرد به معنای واقعی زندگی بپردازد و این سؤال را در ذهن مخاطب ایجاد کند؛ این کار را با چنان سبک متفاوتی انجام میدهد که شما تقریباً فراموش میکنید واقعاً چه چیزی از شما پرسیده شده است.
۴. ویریدیانا (Viridiana (۱۹۶۱
وقتی که فیلمی برنده جایزه نخل طلا میشود و پخش آن در کشور سازنده خودش ممنوع شده و توسط واتیکان محکوم میشود، به این معنی است که کاری دقیقاً درست انجام شده است. در این مورد، این اتفاق در مورد شاهکار لوئیس بونوئل در سال ۱۹۶۱افتاده است. شاید امروزه بتوانیم فکر کنیم که این کار چندان جسورانهای بهحساب نمیآید؛ اما این اتفاق تقریباً ۶۰ سال پیش افتاده است. استاد سورئالیست، در اینجا نقطه عطف داستان خود را روی یک راهبه متمرکز کرده است. راهبهایی که در شرف مراسم سوگند خود است و درست در همین زمان، عمویش از او دعوت میکند که به دیدنش برود؛ عمویی که در چهره برادرزاده خود شباهت عجیبی با همسر مردهاش میبینید. بعد از آن، موضوع به رسوایی میکشد که بونوئل توانسته است آن را با نوعی نوع آوری ذهنی و تسلط و حرفهایگری که در این حوزه دارد به تصویر بکشد. فیلمساز درباره اهداف خود میگوید: «من آگاهانه نمیخواستم به مقدسات توهین شود، که در آن صورت، قطعاً پاپ یوحنا XXIII، قاضی بهتری از چیزی که من هستم بود.»
۵. اینک آخرالزمان (Apocalypse Now (۱۹۷۹

«پایان» آوازی از جیم موریسون از گروه دورز است که جرقه روشن شدن آتش جنگ در جنگلهای ویتنام را میزند. این ترانه در سکانس آغازین فیلم «اینک آخرالزمان» ساخته فرانسیس فورد کاپولا و همچنین بههنگام کشته شدن شخصیت کورتز در این فیلم استفاده شده است. کاپیتان ویلارد (مارتین شین)، افسر عملیات ویژه ارتش، در حالی که از شدت عرق، کاملا خیس شده است، در رختخواب دراز کشیده و سیگار دود میکند. او در حالی که به پنکه سقفی زل زده است، با ذهنی آغشته به مواد، در فکر سفریست که قرار است با قایق بادی و در خلاف جهت رودخانه انجام دهد؛ سفری از ویتنام جنوبی تا کامبوج برای پیدا کردن سرهنگ کورتز (مارلون براندو). این فیلم اقتباس آزاد فوردکاپولا و جان میلیوس از رمان «دل تاریکی» جوزف کنراد است، «اینک آخرالزمان» دارای صحنههای زیادی از لحظات پرمعناست که بهیاد آوردن آن، سخت است. انتظار میرفت که این فیلم، تجسم کاملی از یک فاجعه باشد. «من بوی بمب ناپالم را در صبحها دوست دارم» این ترانهای است که سرهنگ کیگور (رابرت دووال)، آن را زیر لب زمزمه میکند. هلیکوپترهایی که بهطور منظم در حال پرواز بر فراز دریا هستند، با نوای « Ride of the Valkyries» واگنر همراه شدهاند. این فیلم، پس از سالها تأخیر، بالأخره در فیلیپین ساخته شد؛ دلیل این تأخیر مشکلات متفاوتی بود: از جمله حمله قلبی شین، بازیگر نقش ویلارد و از بین رفتن دکور و مجموعههای لازم برای فیلمبرداری بهدلیل طوفان (که پیشتر توسط النور کاپولا در مستند دل تاریکی: آخرالزمان فیلمساز ثبت شده بود). فرانسیس فورد کاپولا «The Apocalypse Now» را بهعنوان یک کار سهساعته ساخت که بهدلیل وجود درک لازم و شور و هیجان کافی در کن، در این جشنواره از آن استقبال شد، استقبالی که به کارگردان اعتماد بهنفس لازم را برای پایان دادن بهکار خود را داد تا کمپانی United Artists بتواند آن را در ماه آگوست منتشر کند. این فیلم در زمان خودش پس از انتشار، تبدیل به صدایی فراگیر شد. (نسخه نهایی کاپولا با وضوح 4K و صدای Dolby Atmos فقط در جشنواره فیلم تریبکا نمایش داده شد.) این فیلم جایزه اول را بهطور مشترک با فیلم «The Tin Drum» برد و فیلمهای «Norma Rae» و «Days of Heaven» را از سر راه خود کنار زد. حالا میتوان این فیلم را بهعنوان یکی از بهترین فیلمهایی که تا امروز ساخته شده است نام برد.
۶. کاگه موشا یا شبح جنگجو (Kagemusha (۱۹۸۰
آکیرا کورسواوا، دو تا از بزرگترین دستاوردهای سینماییاش را در واپسین روزهای دوران حرفهای خود ارائه کرد و هر دوی آنها بهنوعی پرهزینه و بلند پروازانه بودند. فیلمهایی که بسیاری از فیلمسازان حاضرند کل زندگی خود را بجنگند تا به چنین دستاوردی دست پیدا کنند. کوروساوا، با دو فیلم «Kagemusha» و «Ran» موفق به ارائه شاهکاری تاریخی در مورد تاریخ خونین پادشاهی متخاصم و رهبران پرشور ژاپن شد. کوروساوا در سال ۱۹۸۰ با کاگه موشا شروع بهکار کرد و برای اولین بار جایزه نخل طلایی را گرفت. در زمانی که بسیاری از فیلمسازان منتظر این بودند که در طول زندگی خود یک جایزه افتخاری بهدست آورند (۱۰ سال بعد او هم یکی از آنها را بهدست آورد؛ یک جایزه اسکار). این پیروزی، بهتنهایی (که بخشی از آن به سوپر فن کوروساوا، جرج لوکاس وابسته بود؛ چرا که او به پروژه کمک کرد تا از حمایت استودیویی آمریکایی برخوردار شود) سبب میشود این برنده برای قرنها، برنده بماند. اما کاگه موشا، با گذشت زمان پرمایهتر وغنیتر شده بود. درامی قوی از یک فیلمساز، داستان دزد آوارهای که بهعنوان طعمه و بدل برای یک لرد بیمار کار میکند (Tatsuya Nakadai، در هر دو نقش بازی میکند) تا او بیماری خود را پنهان کند. این ماجرا ادامه دارد تا زمانی که پیشوا میمیرد. بدل او از دو جهت مجبور به حفظ ظاهر و ادامه دادن به این نقش میشود، برای جلوگیری از خطرات احتمالی افراد قبیله و همینطور گروههای متخاصم از قبایل دیگر. سرانجام، کاگه موشا (یک کلاهبرداری سیاسی) با تصورات خود از قدرت و بر اثر عواقب ویرانگر آن، در موضوع حل میشود. این فیلم، مراقبه شگفتانگیزی از ناامیدی مردمی است که درحال نابودیاند و در عین حال برای حفظ وجهه کشورشان ژاپن، با هم متحد میشوند و قدرتشان را در میدان جنگ متمرکز میکنند. مرحله نهایی و اوج این فیلم، صحنههای مفصلی از نبرد Nagashino است، نبردی که هزاران نفر در آن کشته شدند؛ کار استادانهای از روایت یک داستان: کوروساوا، تلاطم و جنبش یک ارتش عظیم را در برابر واکنش یک فرد قرار داده و تماشاگر گیج را درگیر وحشت ناشی از جنگ کرده و او را در کشمشکش وحشت طعم تلخ شکست ایدئولوژیک قرار داده است. این یک فیلم مستقل اما در ابعاد بزرگ است که موفقیت چشمگیری بهدست آورده است؛ موفقیتی که نتیجه سالها تجربه یک فیلمساز است؛ دستاوردهای دهههای بیشماری که در هر فریم قرار داده شده است.
۷. داستان عامه پسند (Pulp Fiction (۱۹۹۴

در سالهای اخیر، حتی آگاهترین طرفداران کوئنتین تارانتینو هم نمیتوانند بپذیرند که این فیلم بهترین فیلم اوست که برنده نخل طلایی شده است. برای سنجش و مقایسه بهتر یا بدتر بودن آن، فیلمهای کمی در فهرستی وجود دارند که از نظر فرهنگی، ربطی به «داستان عامهپسند» دارند و با آن قابلمقایسهاند؛ این فیلم با نوای موسیقی «Zed’s dead, baby» و آن صحنه رقص معروفش، سراسر فرهنگعامه را برای همیشه تحت تأثیر قرار داده است. فیلم داستان عامهپسند که تارانتینو بین دو فیلم «سگهای انباری» و «جکی براون» آن را ساخته است، جایگاه تارانتینو را بهعنوان یک فیلمساز پستمدرن تثبیت کرد. او در این فیلم توانسته است یک تصور ذهنی گیجکننده که با الگو و کلیشههای سینمایی زیادی پر شده است را به یک فیلمی کاملاً مستقل و پرانرژی تبدیل کند که صنعت فیلم مستقل را برای همیشه تحت تأثیر قرار داده و آن را بهکل تغییر داده است. وقتی به این فکر کنید که تارانتینو چه تعداد قانون را برای ساخت فیلم داستان عامهپسند شکست و زیرپا گذاشت متوجه میشوید که از اساس عجیب است که این فیلم در جشنواره کن برنده شده است.
۸. چترهای شربورگ (The Umbrellas of Cherbourg (۱۹۶۴

یکی از بهترین و تاثیرگذارترین فیلمهای موزیکالی که تا بهحال ساخته شده است، فیلم موزیکال و جذاب «ژاک دمی» است. این فیلم فقط در «کن» موفق نبوده است، این فیلم همچنین نامزد دریافت پنج جایزه اسکار هم شد که سه تای آنها برای موسیقی فیلم بود. میشل لوگران آهنگساز بزرگ این فیلم، یک پرده سهتایی برای کاراکترهای کاترین دنو و نینو کاستلنوو در کنار هم قرار داد تا از طریق آن بخوانند. اگرچه آهنگ I Will Wait For You همیشه بهعنوان بهترین ترانه مشهوری که بهسختی میشود آن را فراموش کرد باقی ماند. چترهای شربورگ، یک درام رمانتیک برای همه سنین است که علاوه بر موزیکال بودنش، تمایز نادر و منحصربهفردی در جلوههای بصری هم دارد که مربوط به صحنههای دیدنی و جذاب آن است.
۹. پدرسالار (Padre Padrone (۱۹۷۷
این فیلم، احتمالا یک داستان غمانگیز دیگر درباره جوانیست که کودکی وحشتناکی داشته است و در ابتدای بزرگسالی خود توانسته به موفقیت و پیروزی دست پیدا کند: «پدر سالار»، براساس داستان زندگی نویسنده مشهور، گاوینو لدا ساخته شده است. او پسر چوپانی بوده است که در ساردینیا بزرگ شده است و رفتار ظالمانه و وحشتناکی را از ناحیه پدر مستبد و زورگویش متحمل شده است؛ لذا تا حدود ۲۰ سال، بیسواد بود؛ یعنی تا قبل از این که وارد دانشگاهی معروف شود. اما این داستان در دستان پایولو و ویتوریوتاویانی، شاخوبرگ پیدا میکند و بیش از حد عجیب وغریب میشود. پدرسالار، فارغ از موضوع غوطهور شدن در بدبختی، تبدیل به یکی از سورئالترین و قوامیافتهترین داستانهایی شده است که تا بهحال از روی آن فیلمی ساخته شده است. در یک قسمت از فیلم، یکی از بزهای گاوینوی جوان که سعی دارد شیرش را بدوشد مستقیماً با صدای راوی داستان با گاوینو حرف میزند. بله! بز راوی داستان است! ماورایی بودن، یکی از چیزهایی که در این داستان منشوری در اول کار در حاشیه است؛ ولی بهتدریج و درنهایت، به بخشی از ماهیت و طبیعت داستانسرایی تبدیل میشود. صحنههای اولیه از گاوینوی جوان، که تازه از مدرسه بیرون کشیده شده بود. او پس از صرف زمانی طولانی که با گلّه پدرش گذرانده بود، دیگراحساس میکرد که آنها میتوانند روی یک سیاره دیگر زندگی کنند. این، یکی از شبیهترین تصاویر به سبک خودوروفسکی (فیلمساز، نمایشنامهنویس، آهنگساز، رواندرمانگر و نویسنده کتابهای زیادی است؛ ولی بیشتر با سینمای آوانگاردش شناخته شده است. کارهای وی سرشار از تصاویر سورئال آکنده از خشونت و آمیزهای از عرفان و انگیزشهای مذهبی است.) است که کسی جز خود خودوروفسکی آن را ساخته است. فیلمی که موفق به دریافت جایزه نخل طلایی کن شده است.
۱۰. دزدان فروشگاه (Shoplifters (۲۰۱۸

دو ساعتی که برای دیدن فیلم «دزدان فروشگاه» گذاشتهاید، فیلمی که گاها بسیار لذت بخش است و هر از چند گاهی سرشار از لحظات اندوهبار، اصولا سبب نمیشود احساس کنید که شما هم بخشی از خانوادهای هستید که برای اکثر مردم کاملا بیگانه است، اما به لطف گرمی شخصیتهای فیلم و صمیمیت و مهارت هیروکازو کورئیدا کارگردان این فیلم، کاملا احساس میکنید در آن خانه هستید. کورئیدا، برنده جایزه نخل طلایی از سکانس اول تا آخر فیلم خود را به طرز ماهرانه ای در کنار هم قرار داده است که ابتدا فکر میکنی فقط با یک درام خانوادگی پویا رو به رو هستی و سپس زیرکانه موضوعات را از هم جدا میکند. مثل این که تارو پود یک قالی را به آرامی، یکی یکی بیرون بکشی، قالی به تدریج از هم متلاشی میشود، به نحوی که انگار از اول نبوده است. همه شخصیتهای بزرگسال این فیلم دارای مجموعهای از تضادها هستند که حتی پس از آشکار شدن حقایق تلخ هر کدام از آنها، همچنان جذابیت فریبنده خود را حفظ میکنند. بازیگران این فیلم، هم کودکان و هم بزرگسالان، چنان پر شور و انرژی با هم حرف میزنند که بیشتر شبیه یک گروه صمیمی تئاتر به نظر میرسند نه کست یک فیلم؛ سادگی و راحتی ذاتی و بازیگری طبیعی آنها و ارتباط احساسی بین آنها، نامتعارف و غیر معمول بودن داستان فیلم را تحت الشعاع قرار داده است. فیلم دزدان فروشگاه مانند شخصیتهای آن، یک فیلم بزرگ است که قادر به ارائه لحظات کوچک توصیفناپذیری است که فقط یک هنر بزرگ قادر به انجام آن است.
منبع: IndieWire