مصاحبه با رییس استودیوی مارول
در مصاحبه با رییس استودیوی مارول به تاریخ و میراثِ جهان سینمایی مارول، نقشههای آیندهی او بهعنوان یک تهیهکننده و خرید فاکس توسط دیزنی پرداختهایم.
وقتی برای مصاحبه با رییس استودیوی مارول ، کوین فیگ، جلسه گذاشتم هنوز «اونجرز: جنگ ابدیت» را ندیده بود. هیچکس از آدمها در آن سفر تفریحی، فیلم را ندیده بودند و شاید بهتر که ندیده بودیم. چون اگر دیده بودیم دیگر فقط میتوانستیم در مورد فیلم حرف بزنیم و همهچیز را لو بدهیم؛ پس در جلسه با فیگ تصمیم گرفتم تمرکزم روی تاریخ و میراثِ جهان سینمایی مارول، نقشههای آیندهی او به عنوان یک تهییهکننده و خرید فاکس توسط دیزنی باشد.
مصاحبه به کوین فیگ
عجب سفر طولانی و پرماجرایی بوده این قضیه.
آره. آیا داری راجع به این سفر تفریحی حرف میزنی یا از ده سالگی سینمای مارول؟
ده سال اخیر بله. من آن سال اول توی کامیککان بودم و دیدم که چطور همهچیز شروع شد.
کدام یکی؟ سال ۲۰۰۶؟ یا آنی که مرد آهنی بود؟
نه همان که بخشهایی از مردآهنی را نشان دادید. که میشود سال ۲۰۰۷. توی ۲۰۰۶ من نبودم. میدانید خیلی نگاهها شده به این دهسالی که گذشته. میدانم که نمیتوانید چیزی در مورد جنگ بیپایان بگویید، پس… فکر کردم سوالهایی ازتان بپرسم که بتوانید جواب بدهید، مثلا…
عالیه.
آخری اونجرز۴ چه میشود؟
آها، جواب این را که راحت میتوانم بدهم (میخندد.)
به ده سال گذشته که نگاه میکنید، آیا چیزی هست که اگر میتوانستید تغییر میدادید؟
اگر منظورتان این است که وقتی فیلمهایی که ساختهایم را با هم تماشا کنیم جاهایی از فیلم هست که من حالم بد شود و بگویم خدایا باورم نمیشود این کار را کردهایم، یا ای کاش به جای فلان چیز بهمان چیز را ساخته بودیم، بله. اما این در یک سطحِ جزیی است و بعید است که حالا بیاییم نسخههای ویژه از فیلمها درست کنیم و محتوای فیلمها را عوض کنیم و از این حرفها. بعید است. اما خب طبیعت کار کردن روی یک محصول برای مدت طولانی همین است، بالاخره باید یک جایی بگویید بس است و اثر را بفرستید به دل دنیا. اما در مورد تصویر کلیتر، نه، چیزی را نمیخواهم عوض کنم، وقتی به این پوسترِ جنگ بیپایان نگاه میکنم و به افراد فیلم و بازیگرها و لباسها و ظاهرشان نگاه میکنم و به داستان هر کدامشان فکر میکنم که ما را تا اینجا آورده، آنقدر پر از غرور میشوم که نمیتوانید باور کنید. تکتکشان باعث غرورم میشوند.
بنابراین در تصویر کلی چیزی را تغییر نمیدهم. اینجا و آنجا گاهی لباس شخصیتی هست که بهش نگاه میکنم و خوشم نمیآید… یا اگر میشد میرفتم به آن زمانی که سر فیلم اول تور ما ابروهای کریس همزورت را رنگ کردیم تا بور بشود، و میگفتم چرا آخر؟ چرا این کار را کردیم؟ اما بیشتر چیزها، به گذشته نگاه میکنم و میگویم باورم نمیشود همهی چیزهایی که با بازیگرها حرفش را زدیم، همهی چیزهایی که جلسه گذاشتیم و با بازیگرها توی یک اتاق یک وقتی حرفش را زدیم… به این فکر میکنم که با سباستین استن نشسته بودیم، که قبلا برای نقش استیو راجرز تست داده بود، بعد ولی یه جای دیگری همدیگر را دیدیم و ما از او پرسیدیم که میخواهد نقش باکی بارنز را بازی کند، و بهش گفتیم راستی توی این فیلم تو دوست استیو راجرز هستی، و توی فیلم میمیری.
یک روزی میتوانی برگردی و این شخصیتی باشی که یک دست آهنی دارد، سرباز زمستان. و حرفهایی که میزدیم انگار در چتی بود. و مطمئن آنجا نشسته بود و با خودش میگفت باز هم این تهییهکنندهها همهجور قول و قراری میگذارند تا کار خودشان انجام شود. اما امروز سباستین رفت روی صحنه و خیلی هم خوشتیپ بود و توی پوستر هم خیلی باحال است. موفق شدیم. حرف زدن با پل بتانی را یادم میآید، که قرار بود صداپیشهی نقش جارویس باشد. و حالا دارد «ویژن» را بازی میکند. فوقالعاده نیست؟ اولین جلسهم با بندیکت را یاد میآید که خود او گفت شاید بتواند نقش دکتر استرنج را بازی کند. و حالا نه تنها او یک فیلم محبوب برای خودش دارد، بلکه به بخش بزرگی از کل این پروژه بدل شده. و فوقالعاده است که تا اینجا آمدهایم. و رابرت داونی هم در مرکز همهچیز بوده همیشه.
میدانید جالب چیست، اینکه مطمئنم اگر به خاطر مردآهنی و رابرت داونی نبود، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد.
و جان فاورو.
و جان فاورو. با دوباره دیدن فیلمها به نظرم من واضح میرسد که کاپیتان آمریکا، استیو راجرز، شخصیت مرکزیتر است برای این فازِ اول، یا دستکم برای فیلمهای اونجرز که همهی فیلمهای این ده سال را به هم وصل میکند. به نظر میاد اگر بنا بود در زمان به عقب بروم اولین فیلمی که میساختم کاپیتان آمریکا بود.
اه، اولی؟
آره. احتمالا فیلم موفقی نمیشد، ولی خب به لحاظ خط داستانی.
درسته. همیشه به نظرم رسیده که همهچیز همانطور که باید اتفاق افتاد، و مردآهنی اولین فیلم بود چون تونی استارک قصهی خارقالعادهای دارد. و از این بابت خیلی هم منحصر به فرد بود که او قدرتهای ماورالطبیعه ندارد. لباسش را خودش ساخته. احساس میکردیم بهترین راه ورود به دنیا برای ما از طریق مرد آهنی است.
بله. حالا که ده سال گذشته، قراردادتان با مارول و دیزنی کی تمام میشود؟
دارد تمام میشود. الزاما نمیدانم کی. اما… قرارداد طولانیای بود. دیگر دارد تمام میشود. بالاخره یک جایی باید با واقعیتش مواجه شوم. خیلی زود، فکر میکنم همین امسال.
آیا بلندپروازیهایی جدا از ماورل هم دارید؟ مثلا تهییهکننده شدن یا رییس استودیو شدن یا همچین چیزهایی؟
فیلم درست کردن را خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. عاشق اینم که بخشی از فیلمها باشم. خیلی خوشم میآید که حرفم در مورد چگونگی ساخته شدن فیلمها برو داشته باشد. و دلم میخواهد همین را ادامه بدهم.
توی کمیکها، دستکش ابدیت قدرت خیلی زیادی دارد. مثلا…
دستکش ابدیت قدرت…بله.
میشود یک بشکن زد و همهچیز را نابود کرد.
درسته.
توی این فیلم، البته هنوز ندیدیمش، ولی میتوانید راجع به این حرف بزنید که چه راهکاری برای مهار کردن این وسیلهی بیشازحدقدرتمند داشتهاید؟ یعنی مثلا آیا یک ذره ضعیفش کردهاید؟ یعنی خلاصه چطور همچو چیزی را که اینقدر قدرت دارد، که مثل زدن یک دکمه برای نابود کردن دنیا عمل میکند، مهار کردهاید؟
حالا میبینید. میخواهم بگویم… خیلی قدرتمند است. اما اینکه او چطور از این قدرت استفاده میکند، اینکه با بیشترشدن قدرتش چند سنگ را میتواند نگه دارد، این را باید دید. اما او خیلی… در فیلم ما او را تنها و تنها یک هدف به پیش میراند. و میخواهد هرکاری که میتواند بکند تا به آن هدف برسد. تا در دست یافتن به آن هدف موفق شود.
هرچیزی که تا به حال دیدهایم به نظر دارد به این نقطه میل میکند. به این اتفاق. کجای روند ساختن فیلمها بود که به این ایده رسیدید که جنگ ابدیت را درست کنید؟ آیا همان وقتی بود که جاس پیشنهاد داد تانوس را بگذاریم آخر اونجرز، یا بعدا به این نتیجه رسیدید؟ چطور اتفاق افتاد؟
یکجور تکامل بود، ناگهانی اتفاق نیفتاد. سوالت در مورد کاپیتان آمریکا، اولین کاپیتان آمریکا، ما میخواستیم کاپیتان آمریکا را یک فیلم جنگجهانیدومی بسازیم. اما این یکجور ریسک محسوب میشد. یک فیلم تاریخی… هیچوقت فیلم تاریخی ابرقهرمانی نداشتهایم. یکی از ایدههایمان این بود که «مکعب کیهانی» را بگذاریم در این فیلم باشد تا شخصیت شرور فیلم بتواند همهجور اسلحه داشته باشد، در واقع یه نسخهی تاریخبدیلِ علمیتخیلیتر از جنگجهانی دوم. بعد شروع کردیم به داخل کردن مکعب به دنیای اسطورهای فیلمهای دیگر، کمکم متوجه شدیم که خیلی از فیلمها یک «مکگافین»طوری نیاز دارند، مثل موضوع «گوی» در «نگهبانان کهکشان»، یا آن عصای سلطنتی در اولین فیلم اونجرز. و این فکر که همهی اینها میتوانند سنگ باشند درست وقتی شکل گرفت که جاس آن ضمیمهی کوچک را در اونجرز۱ نوشت. اما همیشه میدانستیم که اگر قرار است حق مطلب را در مورد خط داستانی دستکش ابدیت ادا کنیم، باید شخصیتهای بیشتری در قصه باشند. بنابراین تانوس قرار نبود توی اونجرز۲ بیاید و شرور قصه باشد. قرار نبود در نگهبانان کهکشان آدمبدهی قصه باشد، چون به اندازهی کافی قهرمانی در قصه نبود که بتواند با اون بجنگد.
آره البته. میدانم که این معاملهی فاکس-دیزنی هنوز سرنگرفته. میدانم نمیتوانید حرفش را بزنید. اما به عنوان یک هوادار دارم فکر میکنم که اکس-من یک جهان شکلگرفتهی مخصوص خودش را در آنجا دارد، که به نظر هم نمیآید بتواند با این جهان ترکیب شود، پس ماجرا چه خواهد شد؟ آیا باید از اول شروع شود (ریبوت شود) یا میتواند ترکیب شود؟ نظر شما چیست؟
حقیقتش… حق با شماست، مسئله فقط این نیست که نمیتوانم در موردش حرف بزنم. چیزی برای حرف زدن وجود ندارد. آنها هنوز دارند فیلم میسازند. بهمان گفته شده تا وقتی تلفن زنگ نزد و به شما نگفتند که بله معامله جوش خورده است، لازم نیست راجع به این موضوع فکر کنید. مشغولیت فکری به اندازهی کافی داریم. باعث شدید به تانوس و وقتی شروع کردیم به ساختن جنگ ابدیت فکر کنم. چهار یا پنج سال پیش بود، که با خودمان گفتیم میتوانیم همهی اینها را در قصهی تانوس جمع کنیم و باید دو فیلم باشد تا بتوانیم این کار را بکنیم. ما هنوز وسط همین کاریم. هنوز وسط رساندن این محصولیم.
جالب هم هست، چون فکر میکنم از زمان اونجرز همهی هواداران میدانستند که در نهایت قرار است به این سمت برویم. و حالا که وسط جنگ ابدیت هستیم، دیگر نمیدانیم مارول در ده سال آینده قرار است به کجا برسد. حالا نظر شما چیست، مارول ده سال دیگر کجا خواهد بود؟
من همینش را دوست دارم که هیچکس نمیداند. عاشق این هستم که داریم یک فیلم را اکران میکنیم و یک فیلم دیگر ساختهایم که سال بعد میآید و همهچیز را زیر سوال خواهد بود. و آدمها را مجبور میکند که فیلمسازها، از جملهشان قصهنویسها را، محتوم فرض نکنند. ۲۲ فیلم که یک روایتِ درونمتصل با هم میسازند. من احساس میکردم خیلی مهم است که یک پایان هم وجود داشته باشد. خیلی از قصههای محبوبم، از جمله جنگهای ستارهای، که در نهایت برای قبل و بعدِ قصهش فیلمهای زیادی ساخته شده، یک پایانی داشت. یعنی برای ۲۵ سالی که همان سه فیلم اول آمده بود، قصه خودبسنده بود و در خودش کامل. و آن سه فیلم را من پیش خودم داشتم. و «بازگشت جدای» در واقع یک پایان خارقالعاده بود برای بچهی ده سالهای که من در آن زمان بودم. و بعد از ۲۲ فیلمی که در ده سال با مارول ساختیم، به نظر میآمد ما هم نیاز داریم همچو کاری بکنیم، یک پایانِ خودبسنده. اینکه از آنجا به کجا برود دیگر نمیدانم، شاید قصههای دیگری برای شخصیتهایی ساخته بشود که تا به حال تنها یک فیلم داشتهند و تماشاگران می خواهند دوباره ببینندشان… یک ایدهها و قصههایی داریم که این مسیر به کدام سمت میورد. اما اینکه در روایتِ کلانتر کجا شروع و پایان خواهد بود، کجا… اینکه بعدا گروه اونجرز از چه کسانی ساخته خواهد شد و چه کسی نقش اول فیلمها خواهد بود و چه کسی فیلمهای مجزای خودش را خواهد داشت، اینها همه سوالاتیست که به خاطر اتفاقا این دو فیلم پایانی به وجود میآید. این سوالها و ابهامها همان پایانبندیای است که ما برای سه فازِ اول پروژهی سینمایی مارول در نظر داشتیم، دقیقا همان چیزیست که میخواستیم، و دقیقا همانچیزی است که برای قصهگویی در آینده نیاز داریم.
به من اشاره میکنند که مصاحبه را تمام کنم. در نتیجه یک سوال نِردی میپرسم، به عنوان سوال آخر.
چه خوب.
صحنهی شروع بلکپنتر فقط چندماه بعد از مرگ هاوارد استارک اتفاق میافتد.
منظورتان توی اوکلند است.
بله همان فلشبکِ بلکپنتر توی اوکلند، چند ماه بعد از مرگ هاوارد استارک. آیا هیچ ارتباطی بین وایبرانیومی که کلاو میدزد و مرگ هاوارد استارک وجود دارد؟ آیا این مرگ به شکلی به این موضوع مربوط میشود؟
چه سوال خوبی. سوال خوبی است. و همانطور که ماز کاناتا میگوید این سوال خوبیست که وقت جوابش…
یک وقت دیگر است.