نگاهی به فیلم «سکوت بره ها»؛ شیرجه در اعماق ذهن دیگران

فیلم «سکوت بره ها» ساخته جاناتان دمی، در روز ولنتاین سال ۱۹۹۱ اکران شد.

فیلم «سکوت بره ها» با عنوان اصلی «The Silence of the Lambs» ساخته جاناتان دمی، در روز ولنتاین سال ۱۹۹۱ اکران شد؛ اثری که بدون شک یکی از فیلم‌های نادر، خلاقانه و بسیار پیشروتر از استانداردهای زمانه‌اش بود. از اولین نمایش فیلم سال‌ها می‌گذرد اما، «سکوت بره ها» همچنان ویژگی‌های منحصربه‌فردش را حفظ کرده است و به‌عنوان ترکیبی سیال از «فیلم ترسناک گوتیک»، «تریلر روان‌شناسانه» و «درام پلیسی» با سایر آثار مشابهش تفاوت‌هایی اساسی دارد: این تفاوت‌ها، شامل حضور مجموعه‌ای از بازیگران درجه‌یک، کارگردانیِ حرفه‌ای و رعایت عالی‌ترین استانداردهای کیفی تولید می‌شود. فیلم در زمان اکران، به‌شدت مورد استقبال قرار گرفت و منتقدان زبان به تحسینش گشودند؛ البته به‌جز تعداد اندکی که از تماشای آن آزرده شده بودند.


پربازدیدترین‌ها: ۴۰ فیلم برتر ژانر وحشت؛ ترسناک ترین فیلم های قرن ۲۱


نگاه نافذ دکتر هانیبال لکتر (با بازی آنتونی هاپکینز) همه‌جا بود؛ چشمان درخشان این قاتل سریالی خون‌خوار، از روی جلد مجلات و صفحه اول روزنامه‌ها به شما زل می‌زد. «سکوت بره‌ها» گیشه را از آن خود کرده بود و در باکس آفیس هم می‌درخشید؛ از همه شگفت‌انگیزتر اینکه، فیلم توانست ۵ جایزه اسکار را از آن خود کند: جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول مرد (آنتونی هاپکینز)، بهترین بازیگر نقش اول زن (جودی فاستر) و بهترین فیلم‌نامه اقتباسی (تد تلی)؛ موفقیتی که تابه‌حال فقط نصیب یک فیلم دیگر شده است.

سکوت بره ها

«سکوت بره‌ها» اولین فیلم موفق و معتبری نبود که با محور قرار دادن داستان یک قاتل سریالی ساخته می‌شد؛ نمونه‌های کلاسیک دیگری مانند فیلم «ام» به کارگردانی فریتس لانگ (محصول سال ۱۹۳۱)، «موسیو وردو» به کارگردانی چارلی چاپلین (محصول سال ۱۹۴۷) و «جعبه پاندورا» به کارگردانی جورج ویلهلم پابست (محصول سال ۱۹۲۹) پیش از اثر موفق جاناتان دمی ساخته شده بودند. این فیلم‌ها به ترتیب به آسیب‌شناسی سه الگو می‌پرداختند: الگوی قاتل کودکان؛ الگوی Bluebeard، مردی که بارها ازدواج می‌کند و هر بار همسرش را به قتل می‌رساند (توجه داشته باشید که قربانیان، «زنان خوب» هستند.)؛ و الگوی جک متجاوز، مردی که در کشتن زنان خیابانی تخصص دارد (قربانیان از میان «زنان بد» انتخاب می‌شوند).

باوجود آثاری که نام برده شد، اولین کسی که فیلم‌های ترسناک را با تریلرهای روان‌شناختی پیوند داد، آلفرد هیچکاک بود؛ او در فیلم «روانی» محصول سال ۱۹۶۰، چارچوب‌های جدیدی به ژانر دلهره‌آور اضافه کرد که برای حدود ۶۰ سال پذیرفته شده بودند و مورد استناد سایر هنرمندان قرار می‌گرفتند. «روانی» اقتباسی بود از رمان پرفروش رابرت بلاک که بر اساس داستانی واقعی نوشته شده بود: مردی به نام اِد گِین در شهر کوچک ویسکانسین، دارای اختلال روانی «نکروفیلیا» یا «مُرده‌خواهی» بود و همین موضوع باعث شد که حداقل دو زن را به قتل برساند؛ او از جسد قربانیانش، غنیمت‌هایی برمی‌داشت: سرهایشان و قسمتی از پوستشان.

علاوه بر فیلم «روانی»، داستان واقعی آقای گِین، الهام‌بخش فیلم‌های دیگری هم قرار گرفت: «کشتار با اره‌برقی در تگزاس (۱۹۷۴)» به کارگردانی توبی هوپر، فیلم آوانگارد جیمز بنینگ با نام «Landscape Suicide (محصول سال ۱۹۸۷)» و «سکوت بره‌ها» اثر جاناتان دمی.

جاناتان دمی با دنیای فیلم‌های خشن و دلهره‌آور غریبه نبود؛ او «Caged Heat» را در سال ۱۹۷۴ و «Crazy Mama» را در سال ۱۹۷۵ ساخت اما علاقه‌اش به آدم‌های غیرعادی و به‌اصطلاح «توسری‌خورها» خیلی زود و با ساخته‌شدن «(Citizens Band (۱۹۷۷» و «ملوین و هاوارد (۱۹۸۰)» پدیدار شد. با نگاهی گذرا به فیلم‌شناسی دمی، می‌توان گفت که کارنامه هنری‌اش به معنای واقعی کلمه «پراکنده» و «درهم‌ریخته» است؛ اما همه آثار او، (پروژه‌هایی پرهزینه باشند یا کم‌خرج، داستانی باشند یا مستند) بدون تردید «جاناتان دمی‌طور» هستند. آثار دمی مشخصه‌هایی دارند که امضای هنری او محسوب می‌شوند: اشتیاق شدیدش به برقراری عدالت اجتماعی، عشق به موسیقی و سخاوت روحش در امیدواری به پدید آمدن دنیایی بهتر، در تمام فیلم‌های کارنامه او قابل‌مشاهده است؛ وقتی دمی پشت دوربین می‌ایستاد، حتی از برچسب «زیادی احساساتی بودن» نمی‌ترسید و به اصولش وفادار می‌ماند. رویکرد دمی در هنگام ساخت آثارش ثابت بود و فرقی نمی‌کرد که در چه حال‌وهوایی و در چه ژانری فیلم می‌سازد؛ برای مثال، « Stop Making Sense» محصول سال ۱۹۸۴ (درباره یکی از کنسرت‌های گروه موسیقی راک the Talking Heads)، «Swimming to Cambodia» محصول سال ۱۹۸۷ (درباره سیاسی‌ترین تک‌گویی اسپالدینگ گری) و همچنین مستندهایش درباره فعالان سیاسی مانند «Haiti Dreams of Democracy» محصول سال ۱۹۸۸ و «Cousin Bobby» محصول سال ۱۹۹۲، به‌اندازه «فیلادلفیا (۱۹۹۳)» که اولین ساخته مهم هالیوودی درباره بحران ایدز بود، دارای اهمیت هستند. دو فیلم « Something Wild» و « Rachel Getting Married» هم با تمام نواقصشان، دیدنی هستند و در زمان خود، باعث به راه افتادن بحث‌های جدی و هیجان‌انگیزی درباره جنسیت و نژاد شدند. تمام این نکات برای تاکید بر اهمیت «سکوت بره ها» گفته شد: کامل‌ترین و جذاب‌ترین اثر چنین کارگردان برجسته‌ای.

نقد فیلم «سکوت بره ها»

پرداختن دمی به جریان‌های انحرافی جامعه آمریکا در اواخر دوران ریگان-بوش، مخاطبان زیادی را مجذوب خود کرد؛ البته این اولین بار نبود که چنین ایده‌هایی مطرح می‌شدند. سریال پربیننده و جذاب دیوید لینچ با نام «توئین پیکس» محصول سال‌های ۹۱-۱۹۹۰، هم به داستان پیچیده‌ای درباره قتل دختری نوجوان می‌پرداخت. ربع قرن بعد،‌ بینندگان پس از تماشای دو فصل از سریال و فیلم «توئین پیکس: با من بر آتش برو» درباره ماجراهای قبل از ساخته‌شدن آن، با اشتیاق تمام منتظر پخش شدن فصل سوم از شبکه شوتایم بودند؛ به لطف پخش در پلتفرم‌های مختلف دیجیتال، «تویین پیکس» مخاطبان بسیاری از نسل‌های مختلف داشت و سطح انتظارات از آن بسیار بالا رفته بود. با شروع فصل سوم این سریال ۱۸ قسمتی، تماشاگران خود را در فضایی یافتند که نوعی «ناخودآگاه لینچی» را تداعی می‌کرد: جایی که «عقده اُدیپ» برای همیشه بدون کنترل و بدون تغییر باقی می‌ماند. شروع پخش فصل سوم «توئین پیکس»، باعث شد موضوع جنایت‌های مرتبط با مشکلات جنسیتی، بار دیگر موردتوجه عامه مردم قرار گیرد و به همین دلیل، تماشای دوباره «سکوت بره ها»، پس از این‌همه سال موضوعیت یافت.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایی که اثر دمی را از سریال لینچ و البته خیل عظیم درام‌های کارآگاهی ساخته‌شده با موضوع قتل‌های سریالی متمایز می‌کند، «زن بودن قهرمان» آن است؛ ‌این مساله، تفاوت بین «سکوت بره‌ها» و آثار فیلم‌ساز معاصر، دیوید فینچر هم محسوب می‌شود. کلاریس استارلینگ (با بازی جودی فاستر) با یک قاتل سریالی خطرناک به نام هانیبال لکتر (با بازی آنتونی هاپکینز) وارد مذاکره می‌شود تا اطلاعاتی درباره قاتل دیگری به نام بیل بوفالو (با بازی تد لواین) کسب کند؛ این اطلاعات حیاتی هستند، چون به‌تازگی دختر یک سناتور امریکایی ربوده شده است و شواهد نشان می‌دهند که او می‌تواند جدیدترین قربانی بیل بوفالو باشد. در سریال «شکارچی ذهن»، ساخته جو پنهال که دیوید فینچر از مدیران اجرایی آن است و در سال ۲۰۱۷ برای اولین بار پخش شد، مانند دیگر آثار فینچر درباره قاتلان سریالی («هفت» و «زودیاک») شاهد تلاش یک کاراکتر مرد برای دستگیری قاتلی مذکر هستیم. اولین تفاوت فیلم دمی با آثار ساخته‌شده قبلی، در پرداختن به روند حل پرونده جنایی از زاویه دید یک «مامور زن» است.

سکوت بره ها

همچنین مجموعه تلویزیونی «شکارچی ذهن» و «سکوت بره‌ها»، از سرچشمه مشترکی تغذیه می‌شوند:‌ مرکز تحقیقات علمی رفتاری اف.بی.آی و کسانی که در آن کار می‌کنند؛ قهرمان مرد کتاب «اژدهای سرخ»، اولین داستانی که در آن شاهد ظهور هانیبال لکتر بودیم، بر اساس شخصیتی واقعی که در این مرکز کار می‌کرده است، نوشته شده بود. این کتاب در سال ۱۹۸۶ توسط مایکل مان و با نام «شکارچی انسان» به فیلم تبدیل شد. شخصیت جک کرافورد (استاد کلاریس استرلینگ) در کتاب «سکوت بره ها» به قلم توماس هریس، که اقتباس سینمایی آن توسط جاناتان دمی ساخته شد، هم ما به ازای واقعی داشت.

توماس هریس، کسی بود که تمرکز چنین داستان‌هایی را از قهرمان مرد برداشت؛ او با این کار به‌طور ویژه، یکی از میراث نادرست پدرسالاری را متوقف کرد: «تصویر مرد» به‌عنوان «تجسم قانون». توماس هریس با شکستن این تصویر قدیمی، به یک قهرمان زن به‌عنوان «نماینده و تجسم قانون» فرصت ظهور داده بود اما همکاری بین تلی (نویسنده فیلمنامه)، دمی و فاستر، به شخصیت کلاریس جنبه بسیار فمینیستی‌تری داد؛ آن‌ها در عین اینکه به طرح اصلی هریس وفادار بودند، تغییراتی در لحن و مفهوم کاراکتر ایجاد کردند. کلاریسی که هریس نوشته بود، با تمام شجاعت و اشتیاقی که به استقلال داشت، همچنان تصویر «دختر خوبی» را ارائه می‌داد که با حضور مردان در زندگی‌اش سنجیده می‌شد:‌ او ازلحاظ عاطفی به‌شدت درگیر مردان بود و روانش با آن‌ها گره خورده بود؛ منظور، فقط رابطه عمیق کلاریس با پدرش (پلیسی که در یازده‌سالگی این دختر کشته شد) نیست. او برای پر کردن نقش پدر در اعماق ذهنش، گزینه‌های جایگزینی هم داشت: لکتر (بد) و کرافورد (خوب). کلاریس نوشته‌شده توسط هریس، با کرافورد رابطه‌ای عاطفی داشت. یک رابطه غیررسمی، گناهکارانه و همراه با نوعی دلبستگی اُدیپال؛ چون همسر کرافورد بیمار و در بستر مرگ بود. اما در فیلم «سکوت بره ها»، کلاریس هیچ درگیری عاطفی‌ای ندارد و حتی حاضر نیست که در سایه حمایت لکتر یا کرافورد قرار بگیرد.

در نقد فیلم «سکوت بره ها» باید گفت که فیلمنامه آن، قطعا رنگ و بویی فمینیستی دارد اما این موضوع به‌هیچ‌وجه باعث نمی‌شود که به چارچوب‌های ژانر پایبند نباشد و تلاشش برای نمایش یک قهرمان زن در این تریلر روان‌شناختی دلهره‌آور، درنهایت به ضرر فیلم تمام شود. جاناتان دمی، کمی پیش از اکران این فیلم در ۱۹۹۱، طی مصاحبه‌ای گفت که جذابیت کاراکتر کلاریس استارلینگ، اولین انگیزه او برای ساخت «سکوت بره ها» بوده است. دمی در ادامه، نوع نگاه تد تالی را در تبدیل رمان توماس هریس به فیلم‌نامه و هماهنگ کردن کلاریس با استانداردهای ژانر این فیلم ستود؛ «سکوت بره‌ها، روایتی پر تعلیق و یک قهرمان زن دارد؛ یک فیلم اسلشر است که نه‌فقط به نمایش صحنه‌های سلاخی نمی‌پردازد بلکه حتی انتظار تماشای آن را هم ایجاد نمی‌کند.» و با تمام این اوصاف، همچنان موفق می‌شود که تصویری دل‌خراش، هیجان‌انگیز و بی‌نهایت اندوهناک را به نمایش بگذارد؛ فیلم از ابتدا تا انتها، تمام این احساسات را برمی‌انگیزد.

به سکانس آغازین «سکوت بره‌ها» دقت کنید: دمی، کلاریس را در میانه مسیری ناهموار قرار می‌دهد که به جنگلی از درختان قد برافراشته ختم می‌شود. مه غلیظی، فضا را پوشانده است و میدان دید تماشاگر را کاهش می‌دهد؛ کلاریس از دور پدیدار می‌شود: انگار که به بالای تپه‌ای رسیده باشد و سپس دویدنش را مستقیم به‌طرف ما ادامه دهد. حرکت دوربین دمی با استفاده از کرین، بسیار حساب‌شده است و در دام کلیشه‌های معمول نمی‌افتد: دوربین، کلاریس را از پشت سر دنبال نمی‌کند، همچنین در هنگام دویدن و عبور از روی موانع طبیعی و تنه‌ درختان، شانه‌به‌شانه‌اش قرار نمی‌گیرد؛ دوربین همچون یک آینه، تصویر کلاریس را منعکس می‌کند، انگار که ما از درون آینه‌ای مشغول تماشای او هستیم. کلاریس در مسیری جنگلی می‌دود؛ این تمرینی برای ماموران اف.بی.آی است که آمادگی جسمانی و چابکی‌‌شان را می‌سنجد اما درعین‌حال، فرار از جنگلی را تداعی می‌کند که می‌تواند کابوس هر کودکی باشد؛ و ما در ادامه، متوجه ترس‌ها و سختی‌های دوران کودکی او خواهیم شد.

فیلم سینمای سکوت بره ها

از سویی، تمرکز کلاریس بر حرکات ورزشی‌اش را می‌بینیم اما از سوی دیگر، وهم موجود در صحنه و تیره‌و‌تار بودن آن، صداهای تهدیدآمیزی که از دل جنگل به گوش می‌رسد و بیش از همه این‌ها، ملودی خروشان هاوارد شور، از ترس‌های ناتمام این زن سخن می‌گوید؛ ترس‌ها، تمایلات، عواطفی که به‌سختی سرکوب شده‌اند و احساس رهاشدن و از دست دادن. همه آنچه کلاریس قصد دارد زیر پوسته سخت «مامور قانون» بودن پنهانش کند. کارگردانی دمی، میزانسن و ویژگی‌های برجسته حاصل از شخصیت‌پردازی دقیق کلاریس، در نمایش موفق این موضوع مشارکت دارند؛ اما حتی اگر تمام آن‌ها را حذف کنیم، بازی فاستر و تک‌تک نگاه‌ها و حرکت‌هایش، به‌تنهایی نمایانگر اوضاع درونی کلاریس هستند؛ جودی فاستر، با نمایشی پیچیده و حساب‌شده، توانایی‌ بی‌نظیرش را در به تصویر کشیدن این کاراکتر ارائه می‌دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بدون او، «سکوت بره‌ها» وجود نداشت.

دویدن تک‌نفره کلاریس ادامه دارد تا جایی که یکی از نیروهای نظامی متوقفش می‌کند تا بگوید که کرافورد منتظر ملاقات با اوست؛ این اتفاق، درست پس از رسیدن کلاریس به تابلویی می‌افتد که عبارت «Hurt, Agony, Pain, Love It, Pride» بر آن نقش بسته است. همچنان که کلاریس می‌دود و دور می‌شود، دمی دوربین را بر روی چهره مردی که پیغام را رسانده بود، ثابت نگه می‌دارد و ما نوعی گیجی و سردرگمی را در چهره‌اش می‌بینیم؛ این اولین باری است که شاهد این واکنش هستیم اما پس‌ازآن در صورت تمام مردانی که با کلاریس مواجه می‌شوند، تکرار خواهد شد. چرا کلاریس در چشم همه این‌قدر غریبه است؟ حتی کرافورد که به نظر می‌رسد برای او ارزش قائل است، اطلاعات زیادی در اختیارش نمی‌گذارد و علاقه کلاریس برای حضور در مراحل تحقیق را جدی نمی‌گیرد.

بر دیوار دفتر کرافورد، تابلویی می‌بینیم که تکه‌های روزنامه با تیتر‌های مربوط به بیل بوفالو بر آن سنجاق شده است؛ کلاریس در برابر تیتر «بیل پنجمین قربانی‌اش را پوست کند» می‌ایستد و به عکسی نگاه می‌کند که زیر آن قرار دارد: عکس جسد پوست کنده‌شده یک زن. او با دقت به عکس خیره می‌شود اما فاصله‌اش را با آن حفظ می‌کند، دوربین دمی هم دور از صحنه متوقف می‌شود. در صحنه‌ای دیگر، وقتی کلاریس مشغول معاینه جسد یکی دیگر از قربانیان بیل است، این فاصله بار دیگر تکرار و حفظ می‌شود. تصویر زنان کشته‌شده، فقط در چند صحنه کوتاه دیده می‌شوند و همه موارد را از زاویه دید کلاریس می‌بینیم؛ علت عقب‌تر ایستادن دوربین در این صحنه‌ها، دل‌خراش بودن آن‌ها یا احساساتی بودن کلاریس نیست چون در این فیلم با چنین رویکردی مواجه نیستیم: «غم»، «اندوه» و «خشم فروخورده» تنها احساساتی هستند که در «سکوت بره‌ها» به تصویر کشیده می‌شوند.

کرافورد بر این باور است که دکتر لکتر به‌عنوان یک روانشناس برجسته و یک بیمار روانی که هم صاحب نفوذ کلامی خارق‌العاده است و هم در جنایت دست‌کمی از بیل ندارد، می‌تواند در شناسایی و دستگیری بوفالو بیل مفید باشد؛ اما از آنجایی که خودش لکتر را به حبس ابد در یک مرکز درمانی مخصوص بیماران روانی جنایتکار محکوم کرده است، بعید می‌داند که دکتر علاقه‌ای به همکاری داشته باشد. کرافورد تصمیم می‌گیرد که کلاریس را با پرسشنامه‌هایی ساختگی برای تطمیع لکتر بفرستد؛ او بر این باور است که اگر لکتر در پر کردن پرسشنامه‌ها همکاری کند، به‌احتمال‌زیاد، تقاضای کلاریس برای مشارکت در تحقیقات پیرامون بیل بوفالو را رد نخواهد کرد. کرافورد به کلاریس هشدار می‌دهد: «هر کاری می‌خواهی بکن کلاریس اما هیچ اطلاعاتی درباره خودت در اختیارش قرار نده.» این هشدار بیشتر شبیه توصیه‌ای پدرانه به نظر می‌رسد که احتمال نادیده گرفته شدنش بسیار زیاد است؛ به‌خصوص که مخاطب آن کلاریسی است که می‌خواهد راه خودش را برود.

دنیای داستانی فیلم جاناتان دمی، تاریک، گوتیک و دلهره‌آور است اما قهرمان آن، هیچ شباهتی به نقش اول قصه‌های پریان ندارد؛ کلاریس مانند شاهدخت آن قصه‌ها، به یافتن شاهزاده رویاهایش تمایل ندارد اما در پی نجات دیگران است: او مصرانه می‌کوشد تا دختر ربوده‌شده سناتور را بیابد و این همان ویژگی کلاریس است که دکتر لکتر را مجذوب می‌کند: به‌طورکلی، کلاریس برخلاف قهرمانان معمولی (فارغ از جنسیتشان)، بیشتر از آنکه به‌سوی «قدرت» و «قدرتمندان» کشش داشته باشد، به سمت «مظلومیت» و «آزاردیدگان» می‌رود. دمی با علم به این موضوع، تمام صحنه‌های دونفره لکتر و کلاریس را با اکستریم کلوزآپ و شات- کانترشات فیلم‌برداری می‌کند؛ بازیگران مستقیم به دوربین نگاه می‌کنند و شما می‌توانید تنش را در صورت کلاریس ببینید: ‌او تقلا می‌کند تا ضمن صحبت کردن، اطلاعات موردنظرش را از زبان لکتر بیرون بکشد و به‌صورت همزمان، در دام او نیفتد؛‌ کلاریس باید فاصله‌اش با لکتر را حفظ کند. وقتی لکتر، در خلال صحبت‌هایش به ترس‌ها و شکست‌های کلاریس اشاره می‌کند، آثار شرم و خشم به‌وضوح در صورت او نمایان است؛ کارگردانی حرفه‌ای دمی و بازی خیره‌کننده جودی فاستر به ما فرصت لمس دقیق احساسات کلاریس را می‌دهد.

سکوت بره ها

دمی به خوبی می‌داند که چگونه در پس‌زمینه و جزییات صحنه، سرنخ‌هایی از مسائل روانی کاراکترها و دوران تاریخی فیلمش ارائه دهد؛ به‌گونه‌ای که هم بیننده دید جامع‌تری داشته باشد و هم وجود بعضی جزییات، به عمیق‌تر شدن روایت کمک کنند. «سکوت بره‌ها» پر است از اشارات تاریخی ریزودرشت به سیصد سال اخیر آمریکا: هر بار که لکتر، کلاریس را به دنبال سرنخی می‌فرستد، او انبوهی از اشیا قدیمی و عتیقه‌ها را می‌یابد که هرکدام می‌توانند معنایی نمادین داشته باشند؛ برای مثال، وقتی کلاریس برای یافتن سرنخ به انبار لکتر می‌رود، با انبوهی از پرچم‌های قدیمی، تفنگ‌های زنگ‌زده، مانکن‌های خیاطی و یک سر قطع‌شده داخل شیشه‌ای عجیب مواجه می‌شود. جالب است بدانید که «سکوت بره ها»، هم در بخش‌های کارآگاهی داستان و هم در بخش‌های روانکاوانه‌اش، به بررسی زخم‌ها و آسیب‌های گذشته می‌پردازد؛ صحنه‌های حضور کلاریس در انبار لکتر، کارکردی دوگانه دارند: هم بخشی از جستجوی او برای یافتن بیل بوفالو هستند و هم بخشی از بازی لکتر برای نفوذ به روان کلاریس را به تصویر می‌کشند. آشفتگی انبار، وجود اشیا عجیب‌وغریب،‌ تصاویر قدیمی و جدید از لوکیشن‌های مختلف و متفاوت، همگی نمایانگر نمادهایی هستند که از دریچه علم روانشناسی و حتی جامعه‌شناسی قابل بررسی و مطالعه‌اند.

همان‌طور که پیش‌ازاین گفتیم، «سکوت بره‌ها» فیلم بسیار موفقی بود، چه از دریچه چشم تماشاگران و چه ازنظر منتقدان؛ اما یکی از معدود واکنش‌های منفی را از دگرباشان جنسی دریافت کرد. آن‌ها به نوع شخصیت‌پردازی و نمایش کاراکتر بیل بوفالو معترض بودند و عقیده داشتند که بیشتر، قربانی چنین قتل‌هایی هستند تا متهم یا عامل آن.

جاناتان دمی، وجود اشکالاتی در نحوه به تصویر کشیده شدن بیل را پذیرفت اما در ادامه اعلام کرد که دیالوگ‌هایی در فیلم وجود دارند که بر جدی‌تر بودن مشکلات روانی او در مقایسه با مشکلات جنسیتی‌اش تاکید می‌کنند. بیل بوفالو اشتیاق عمیقی برای خارج شدن از کالبدی داشت که با آن به دنیا آمده بود؛ او ترجیح می‌داد در بدنی زنانه زندگی کند و همین موضوع باعث می‌شد که قربانیانش را پوست بکند و از پوست آن‌ها لباس بدوزد. مساله بیل، در نگاه اول از منظر بیماری‌های روانی قابل‌بررسی است اما نمی‌توان انکار کرد که تمام این فرایند، از تمایل غیرقابل‌کنترل او برای تغییر جنسیتش سرچشمه می‌گیرد. با تمام این اوصاف، می‌توانیم مطمئن باشیم که اگر دمی زنده بود و قصد بازسازی «سکوت بره ها» را داشت، بیل بوفالو را جور دیگری به تصویر می‌کشید.

درباره نمادگرایی دمی و اثرش به این نکته توجه کنید: در اواخر فیلم، پس از درگیری مرگبار کلاریس با بیل بوفالو، دوربین برای لحظه‌ای در گوشه مخفیگاه قاتل متوقف می‌شود، کنار پنجره‌ای که گوشه آن در درگیری شکسته است و باریکه‌ای از نور بیرون را به داخل می‌آورد؛ اول، یک مدیوم شات از پرچم آمریکا در اندازه کوچک می‌بینیم که به یک کلاه ضدگلوله خاک‌آلود تکیه داده شده است؛ سپس یک کلوزآپ از آویز سقفی تزیینی از جنس کاغذ آبی‌رنگ با نقش پروانه که حال‌و‌هوایی چینی دارد و می‌تواند یادآور ویتنام هم باشد: میراث و ماتَرَک بیل بوفالو. به همین دلیل است که صحنه آخر فیلم، تصویر پرسه زدن لکتر در خیابان شلوغی در جزیره کارائیب، دلهره‌آورتر از تمام صحنه‌های قبلی است: هیولای خون‌خوار، به‌عنوان هدیه‌ای از جانب ایالات‌متحده آمریکا به جهان سوم تقدیم می‌شود؛ یک بمب ساعتی که هر آن ممکن است منفجر شود.

سکوت بره ها

با توجه به قدرت نقش‌آفرینی و پیچیدگی اجرای فاستر و با در نظر گرفتن این موضوع که روان و ذهنیت کلاریس فیلم را به پیش می‌برد، مساله ناراحت‌کننده (یا بهتر است بگوییم مساله‌ای که می‌تواند از کوره به درمان ببرد) این است که شاهد تبدیل شدن کاراکتر هانیبال لکتر به یک سوپراستار هستیم. هانیبال، قاتل سریالی یا بهتر است بگوییم هیولای سریالی (مانند نورمن بیتس و فردی کروگر) محور اصلی و مهم‌ترین دلیل به وجود آمدن بسیاری از آثار هریس است که دستمایه اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی زیادی هم قرار گرفته‌اند. استقبال از این آثار نشان می‌دهد که از قرار معلوم، خوانندگان و تماشاگران تمایل زیادی به شنیدن داستان روان‌پزشک روان‌پریش و مرد زیرک خطرناکی دارند که اگر فرصت یابد، آن‌ها را زنده‌زنده خواهد خورد؛ آن‌ها این کاراکتر خون‌خوار را از زن تنهایی که در کسوت مامور قانون، در پی حفظ و حمایت از قربانیان و افراد آسیب‌پذیر است بسیار جذاب‌تر می‌دانند.
این واقعیت، بیش از هر چیزی، هولناک است.


فیلم سکوت بره ها

منبع: Criterion

نظر شما چیست؟

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

از اینکه نظرتان را با ما در میان می‌گذارید، خوشحالیم

5 نظر
  1. امیر می‌نویسد

    من یه فیلم ترسناک چندسال پیش دیدم فکرکنم اسلشربود
    قاتل ماجرا یه پسربچه رو میدزده مادرش بعد از چندسال پیداش میکنه ولی بچه حرف نمیزنه قاتله تیپش شبیه چارلی چاپینه یه چتر دستشه
    خیلی دنبالشم اگه کسی میدونه بگه

  2. amiryas می‌نویسد

    واقعا چیزی که تعریف کرد باچیزی که مادیدم نبود انگار فیلم یه چیزی کم داشت یه غافلگیری یه سورپرایز که تماشاچیان جابخورند و ازاین که این جور به بازی گرفته شدند نیششون تابلاگوش باز بشه مث فیلم های باشگاه مشت زنی جزیره شاتر جاده مالهالتد ویا خود فیلم مظنونین همیشگی انگار همش منتظر یه اتفاق این جوری بودیم ولی نیفتاد

  3. نسرین می‌نویسد

    سلام و ممنون از تحلیل شما
    چند نکته به نظرم میاد که باید بگم.
    اول اینکه این فیلم رو زیادی بزرگ کردن و همه جا در سایت های مختلف ، فقط تعریف و تمجید اغراق شده دیدم. بدون اینکه کسی به درستی ضعف های فیلم رو بهش توجه کنه و بپردازه.
    واقعا شخصیت پردازی بیل بوفالو خیلی بد از آب دراومده. خیلی گنگ بود. و اصلا رابطه اش با لکتر چی بود؟! خود شخصیت لکتر هم به درستی پردازش نشده. این آدم بالاخره کی بود؟ دلیل پنهان پشت قتل های لکتر و آدم خوار شدنش چی بود؟! به نظرم کارگردان فقط و فقط خواسته مخاطب رو دچار یک حیرت و شگفتی کنه از این دو تا قاتل و اونا رو خیلی خفن نشون بده اما در آخر فیلم هم ببینی که هیچی به هیچی! من خیلی دوست داشتم دلیل قاتل شدن شخصی مثل دکتر لکتر رو بفهمم. اما…
    بازی دو هنرپیشه اصلی فیلم که حرف نداره. عالی بودن واقعا. ایراد از کارگردانه.
    مساله دیگه که شما اشاره کردین که چرا شخصیت دکتر لکتر برای مردم جذاب شده و نه شخصیت جودی فاستر ، دلیلش قدرتمند و خفن نشون دادن لکتر هست. اینگه انگار خیلی دانا و باهوشه. انگار خیلی تسلط داره به نفوذ در ذهن دیگران و… خوب این طبیعیه که مخاطب و کلا انسان از موجود برتر و قدرتمند تر خوشش میاد و نه از موجود ترسو و ضعیف و نادان. دقیقا ما داریم تو فیلم یه جورایی می بینیم که انگار شخصیت دکتر لکتر داره ستایش میشه. به طور غیر مستقیم.
    اما جودی فاستر با همه نکات مثبت شخصیتش ، اما یه آدم جوان و تازه کار و کمی دچار ترس و استرس نشون داده شده. نه خیلی خفن و مسلط.

    1. prnyn می‌نویسد

      قبل و بعد از این فیلم, فیلم های دیگه ای هم ساخته شده که کامل درباره شخصیت هانیبال توضیح دادن.اگر یه سرچ کوچیک داخل گوگل داشته باشید میتونید اسم این فیلم ها رو پیدا کنید و ببینیدشون

  4. Payenda می‌نویسد

    عالی

fosil